جدول جو
جدول جو

معنی می ده - جستجوی لغت در جدول جو

می ده(دُ رُ)
می فروش. (ناظم الاطباء) ، ساقی:
پس از سر یکی بزم کردندباز
به بازی گری می ده و چنگ ساز.
(گرشاسب نامه ص 27)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میده
تصویر میده
آرد گندم که آن را دو بار بیخته باشند، نانی که از این نوع آرد پخته شود، برای مثال جوینی که از سعی بازو خورم / به از میده بر خوان اهل کرم (سعدی۱ - ۱۲۹)، نوعی حلوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از می زده
تصویر می زده
کسی که شراب بسیار خورده و دیگر نتواند بخورد، شراب زده، برای مثال می زدگانیم ما در دل ما غم بود / چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود (منوچهری - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میکده
تصویر میکده
میخانه، جای می خوردن، جای باده فروختن
فرهنگ فارسی عمید
(شِ تَ / تِ)
مست و مخمور و خمار افتاده از شراب. مخمور. با خمار. (ناظم الأطباء). شراب زده. سخت مست و لایعقل. سیه مست. مست و بیخود از خود. (از یادداشت مؤلف). شراب زده را گویند و آن شخصی است که به سبب بسیار خوردن شراب بدحال باشد به مرتبه ای که هیچ چیز نتواند خوردن و میل به هیچ چیز نداشته باشد. (برهان). کسی را گویند که به سبب کثرت خوردن شراب هیچ نتواند خورد و آن را شراب زده نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). کسی را که به سبب کثرت می خوردن نتواند شراب و طعام خورد گویند. (انجمن آرا). می زد. شخصی را گویند که به سبب پرخوردن شراب میل به چیزهایی دیگر نکند. (آنندراج). آنکه از بسیار خودن شراب بیمار گشته و هیچ نتواند بخورد. ج، می زدگان. (ناظم الاطباء) :
راحت کژدم زده کشتۀ کژدم بود
می زده را هم به می دارو مرهم بود.
منوچهری.
مونس غم خواره غم وی بود
چاره گر می زده هم می بود.
نظامی.
ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می زده
تشنیعهای بیهده چون میزنی ای بی هنر ؟
مولوی
لغت نامه دهخدا
(یِ دِ لَ)
بلدیوسنگۀ دهلوی. از پارسی گویان هند است و مؤلف تذکرۀ نگارستان سخن این بیت را از او آورده است:
آن رند خردسوزم کز مستی و مدهوشی
در کعبه پرستم بت، در دیر نماز آرم.
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زن پارسا. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 336)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
میده. طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / مِ دِ)
آرد گندم دوباره بیخته را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). آرد پارچه بیز. (غیاث) آرد گندم که به مبالغه بیخته باشند. (آنندراج). نرم ساییده: از آرد میده و روغن و انگبین کلیچه پخته و از بهر خریدار بر ممر بازار نهاده. (سندبادنامه ص 206).
- میده کردن، آرد را دوباره بیختن و نرم ساییدن.
، نانی که از آرد بی سبوس سازند. (ناظم الاطباء) : حواری، درمک، نان میده. (یادداشت مؤلف). ابونعیم، نان میده. (مهذب الاسماء). لقی،میدۀ سپید. سمید و سمیذ، میدۀ سفید. (منتهی الارب) :
خوانی نهاد بر وی چون سیم پاک میده
با برگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس.
هرکه غزنین دیده باشد در سپاهان چون بود
هرکه تازه میده بیند چون خورد نان جوین.
فرخی.
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جو در.
ناصرخسرو.
پر شود معده تراگر نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سذاب.
ناصرخسرو.
فخر آوری بدانکه تو میده و بره خوری
یارت به آب در زده یک نان فخفره.
ناصرخسرو.
نان میده از معده دیرتر از نان خشکار بیرون شود و نفخ بیش از آن کند و از وی سده و سنگ گرده و مثانه تولید کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به زانکه دم به میدۀ دارا برآورم.
خاقانی.
میده تنها تراست تنها خور
به سگان ده به همنشست مده.
خاقانی.
هرکسی را به قدر خود قدمی است
نان میده نه قوت هر شکمی است.
نظامی.
جوینی که از سعی بازو خورم
به از میده بر خوان اهل کرم.
سعدی (بوستان).
اگرم نان میده دست نداد
نان کشکین بود به هر حالم.
نزاری قهستانی.
بسحاق دوان شد چو سگان از پی میده
بازاز هوس قصب و خرک باره گره بست.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 49).
، به معنی نان است. (از انجمن آرا). به معنی نان مجاز است و اطلاق میده سالار بر نان پز و ناظر و طباخ نیز. (آنندراج) ، حلوای شیر. فلاته. (رسالهاللغه). نام حلوایی است که از شیر گوسفند و شکرسفید پزند. (برهان) (از آنندراج). فلاته. حلوای شیر به زبان مردم فارس. (یادداشت مؤلف) ، نام حلوایی است که چند میوه را در شکر بپزند. (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 361) ، آب انگور است که نشاسته و آرد گندم در آن کنند و چندان بجوشانند تا سخت شود بعد از آن مانند شمع بر رشته ای که در آن مغز گردکان و بادام کشیده باشند بریزند و آن را به ترکی باسدق گویند. (برهان). قسمی از حلوا و باسدق. (ناظم الاطباء). آب انگور است که نشاسته یا آرد گندم در آن می ریزند و می پزند. (از شعوری ج 2 ورق 361) ، خوان آراسته به طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مائده
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ دَ)
میده. سفره. خوان آراسته به طعام. رجوع به میده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
میتد. میخکوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چوب کوب. (مهذب الاسماء). و رجوع به میتد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ بِهْ)
دارویی که از آب به و شراب سازند. (ناظم الاطباء). شراب السفرجل. (ابن سینا). اسم فارسی شراب به است که با شراب یا آب انگور مرتب سازند و آن مفرح و منبسط و مقوی معده است. (آنندراج) (انجن آرا) (از تحفۀ حکیم مؤمن). شرابی مخلوط با رب بهی. (مفاتیح). گویند آن شراب به است و نیز گویند شرابی است که از می و به گرفته می شود و آن برای ضعف معده سودمند است و گویند آن بهی است که در می پخته شود. (از بحر الجواهر). ترکیبی است از شراب و رب به. دارویی است که از به و شراب یا دوشاب کنند و معرب آن میبه است. شراب به. شراب سفرجلی. شراب بهی. شراب انگوری که بهی در آن درافکنده باشند. (یادداشت مؤلف) : از شرابهای می به و شراب مورد دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند آبی را و پاک کنند و بکوبند و آب او بکشند و یک شب بنهند تا صافی شود. دیگر روز بپالایند و ثفل آبی را اندر شراب کهن تر کنند یک شب و دیگر روز بجوشانند و بمالند و بپالایند. یک من از این شراب و یک من از آب آبی پالوده بهم بیامیزند و نیم من انگبین برنهند و سنبل و دارچین و قرنفل و مصطکی و قاقله و کبابه از هر یک یک درمسنگ، عود هندی نیم درمسنگ، زعفران شاخ چهاردانگ، همه را نیم کوفته اندر خرقه بندند فراخ و اندر این شراب افکنند و می پزند و آن راهر ساعت همی مالند چون شراب پخته شود و به قوام آیداین خرقه از وی جدا کنند و بفشارند و دانگی مشک سوده بر وی پراکنند و بیامیزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- می به مطیب، شراب بهی است که با مصطکی و قرنفل و عود و جز آن درهم آمیزد و پاک کرده شود. (از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
رئیس ده نفر و دهباشی. (ناظم الاطباء). فرمانده ده نفر از سپاه. (از یادداشت مؤلف). سردار ده کس. (از آنندراج) ، رئیس گرزبرداران. (ناظم الاطباء) ، در هندوستان بر سردار قاصدان و چوبداران اطلاق کنند. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ کَ دَ / دِ)
شرابخانه و میخانه. (ناظم الاطباء). خرابات. خانه خمار. آنجا که در آن می خورند. ماخور. حانه. خانه. حانوت. جایی که در آن شراب فروشند. (یادداشت مؤلف) :
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
هم میکده را خدایگانیم
هم دردپرست را ندیمیم.
خاقانی.
ای میزبان میکده ایثار کن به ما
بیغوله ای که از پی غولان رمیده ایم.
خاقانی.
گر مرید صورتی در صومعه زناربند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش.
سعدی.
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی.
حافظ.
بیا که خرقۀ من گرچه وقف میکده هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی.
حافظ.
سر ز حسرت ز در میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
حافظ.
، (اصطلاح عرفانی) قدم مناجات را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
دهی است از دهستان قشلان کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. 150 تن سکنه دارد. واقع در 15هزارگزی مغرب چالوس از طریق گیلاکلا و 5هزارگزی جنوب راه شوسۀ چالوس به تنکابن. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش مرکزی شهرستان سقز است و چون ساکنان دهستان از طایفۀ گورک هستند لذا دهستان گورک نیز نامیده می شود. میرده محدود است از شمال به بخش بوکان و از جنوب و باختر به بخش بانه و از خاور به دهستان سرشیو و فیض اﷲبیگی و خود در باختر و جنوب باختری بخش مرکزی شهرستان سقز واقع شده است. آب قراء دهستان عموماً از چشمه و زهاب دره هایی که رود خانه سقز را تشکیل می دهند تأمین می شود. کوههای مهم آن: گردنه خان و باباحسین و کوه دوسر واستاد مصطفی، و رود خانه مهم آن رود خانه سقز است که از کنار شهر می گذرد و به رود خانه زرینه رود می ریزد. راه شوسۀ سقز - بانه تقریباً از وسط دهستان می گذرد. محصول عمده آن غلات و حبوب و لبنیات و توتون است. این دهستان از 46 آبادی و 11 هزار سکنه تشکیل شده ودیه های مهم آن عبارتند از: یازی بلاغ. آق کند. کوندلان. تموغه. بوبکتان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شِ یِ دِ لَ)
میر محمدهاشم شاه و مشهور به شاه جهانگیر و مکنی به ابوعبداﷲ. از شعرای ایرانی هند در نیمۀ اول قرن دوازدهم هجری است. در سال 1073هجری قمری در دهلی متولد شد. نسبش از طرفی به شاه نعمت اﷲ کرمانی و از طرف دیگر به شاه قاسم الانوار میرسد. اجدادش از ایران به هند مهاجرت کرده و در دهلی اقامت کرده اند و به ترویج شریعت اسلام پرداخته اند. در غزل و مثنوی دست داشت و مثنویی به نام مظهرالاّثار به تقلید مخزن الاسرار نظامی سرود. صاحب تذکرۀ آتشکده نام این مثنوی را مظهر الاسرار ذکر کرده است. در سال 1150 هجری قمری وفات یافت. دیوانی از او باقی است که در کشف الظنون ذیل ’دیوان هاشمی’ از آن یاد شده. از اوست:
به خود ره نیست یک دم این دل محو تماشا را
تماشای جمالت برده است از دست ما، ما را.
کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد
نه درد داند و نه صاف هرچه هست دهد
چو هاشمی من و خون جگر که ساقی دهر
می مراد به دون همتان پست دهد.
از مثنوی مظهرالاّثار اوست:
ای کرمت همنفس بیکسان
جز تو کسی نیست کس بیکسان
بیکسم و همنفس من توئی
رو به که آرم که کس من توئی
ای ز جمال تو جهان غرق نور
نور بطون تو حجاب ظهور
کون و مکان مظهر نور تواند
جمله جهان محض ظهور تواند.
(مجمعالفصحاء ج 2 ص 56).
رضاقلی خان هدایت صاحب مجمع الفصحاء شرح حال این شاعر را با خواجه هاشم بخارائی که شیخ الاسلام بخارا بوده و در قرن نهم میزیسته خلط کرده و بیت:
’به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را
نشسته گیر به خاک سیاه مردم را’
را که امیر علیشیر نوائی صاحب مجالس النفائس به خواجه هاشم یا خواجه هاشمی (شیخ الاسلام بخارا) نسبت داده است به شاعر فوق نسبت میدهد
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
جای آتش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طَ دَ)
چوب اشکنه. (منتهی الارب، مادۀ وطد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرمته. (مهذب الاسماء). گوه. اسکنه. سرماهه. (یادداشت مؤلف) ، چوبی که بدان اساس بنا و جز آن را کوبند و استوار کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میرده
تصویر میرده
رئیس ده تن ده باشی، رئیس گرزبرداران
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بسبب بسیار نوشیدن شراب بد حال گردد و میل بچیزی نداشته باشد جمع می زدگان: می زدگانیم ما در دل ما غم بود چاره کژدم زده کشته کژدم بود. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن شراب فروشند و شراب نوشند میخانه: چون پیرشدی حافظ، از میکده بیرون آی رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
آرد گندم دو بار بیخته: سوی گاویکسان بودکاه ودانه بکام خر اندر چه میده چه جودر. (ناصرخسرو)، نانی که از آرد بی سبوس پزند نان خشکار راز من ببری میده گردانی و نومیده خوری. (حدیقه)، حلوایی است و آن اقسام دارد: قسمی را از شیر گوسفند و شکرسفید پزند و قسم دیگرآنکه نشاسته و آرد گندم را درآب انگور کنند و چندان بجوشانند تا سخت شود و بعد از آن مغز گردکان و بادام کشیده باشند بریزند باسدق
فرهنگ لغت هوشیار
((مَ دَ یا دِ))
آرد گندم که آن را دو بار بیخته باشند و نانی که از این آرد پخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میکده
تصویر میکده
((مِ کَ دِ))
شراب خانه، می خانه
فرهنگ فارسی معین
صفت خمار، سرمست، لول، مخمور، مست، ملنگ، نشئه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرابات، خمخانه، رسومات، شرابخانه، میخانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بوی کهنگی می دهد
تصویر بوی کهنگی می دهد
Musty
دیکشنری فارسی به انگلیسی
روستایی در دهستان زانوس رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی